آغاز سفری به درون، با قلم و رنگ و خاک
دستهایم آرام نبودند.
هر صبح، در ستایش نور، پنجره را باز میکردند.
گاهی با دمکردن چای،
گاهی با عطر زعفران،
گاهی با سوزن و نخهای ابریشمی،
گاهی با قلاب و کامواهای رنگی…
بیقرار، به دنبال معنا میگشتند.
در قلبم، حسی آشنا پنهان بود؛ باید پیدایش میکردم.
ذهنم را گشتم…
خاطرهها، آرزوها، قصهها…
و بالاخره فهمیدم:
دستهایم پناهی میخواستند — جایی برای آفریدن.
یک قالب گچی،
کمی مخلوط آب و خاک،
شعلهای آتش،
و گذران روزهای پاییزی،
در هوای ابری و نمنم باران،
در اتاقک کوچکی که بعدها «پناه» نام گرفت…
همین بود —
همین بود تمام آنچه از زندگی خواستم.
قلبم لرزید، چشمانم درخشید.
حالا، دستان آغشته به خاکم آرام گرفتهاند تا خلق کنند.
اگر زمین با تمام پهناوریاش بر من تنگ آید،
اینجاست پناه من؛
نه فقط یک کارگاه،
که خانهای برای روحم، برای دستهایم، برای خودِ گمشدهام.
- ✍️مهسا حاحی نصری