لمس زندگی در دستهایم
زندگی، پر از سوالهای بزرگ و بعضاً سنگینه. ما همیشه دنبال معنایی هستیم که به وجودمون و روزهامون مفهوم بده. روانشناسی اگزیستانسیال، مثل یک دوست صمیمی، به ما میگه که هیچ معنایی به خودی خود توی زندگی وجود نداره؛ بلکه ما خودمون باید این معنا رو بسازیم
این یعنی هر روز که بیدار میشیم، یه صفحه سفید داریم و میتونیم تصمیم بگیریم که چه چیزی روی اون بنویسیم. معنای زندگی، نه یه چیز دور و دست نیافتنی، که یه خلق پیوستهست، یه مسیر که با انتخابها و اقدامهای خودمون شکل میگیره
اون روز ها تو مرحلهی سختی از زندگیم بودم. از اون روزهایی که انگار وسط یه دریای بیانتها، تنها، بیقطبنما، دستوپا میزنی.
استرس، ترس، بیقراری… همه با هم بودن.
تصمیم گرفتم یه چیز رو از نو شروع کنم، کاری با دستهام، با خاک.
اولین بار که با قالبهای گچی و دوغاب گل کار کردم، یه حس عجیب باهام بود.
یه محلول آبکی و گلی — دوغاب — رو توی یه قالب گچی ریختم و نتیجه؟
یه فنجون ظریف و بینقش که اگر محکم دستت میگرفتی، میشکست.
اگر خیس میشد، دوباره برمیگشت به گلِ بیشکل.
اما پختمش.
رنگش کردم.
لعاب زدم.
و اون فنجون، همونی که هیچ بود، جاودانه شد.
مقاوم شد. زیبا شد. چیزی شد که انگار از درونم در اومده بود.
یالوم یه جا مینویسه:
«زندگی، خودبهخود معنا نداره؛ معنا چیزیـه که ما باید خلقش کنیم.»
و شاید من اون معنا رو توی یه تکه خاک پیدا کردم.
توی لمس چیزی که هیچی نبود، و کمکم، با صبر و تکرار، تبدیل شد به یه فنجون
مهسا حاجی نصری